جهت دانلود کلیک کنید
متن جزوه :
بسم الله الرحمن الرحیم
سکولاریسم
امروزه در جوامع غربى، تفکرى وجود دارد که مىکوشد بدون استعانت از دین به ساماندهى زندگى دنیوى انسانها بپردازد. معتقدان به این نگرش، تأثیر دین را تنها در جنبه شخصى و خصوصى زندگى انسان محدود کردهاند. اینک جاى این پرسش است که آیا چنین تفکرى مىتواند بر مبانى صحیحى استوار باشد؟ براى پاسخ به این پرسش ابتدا به اختصار به تعریف سکولاریسم و زمینهها و عوامل شکلگیرى و سپس به مبانى آن اشاره مىکنیم و در انتها به نقد و بررسى آن خواهیم پرداخت.
تعریف سکولاریسم
سکولاریسم در اصل مفهومى غربى است که توصیفگر نوعى تفکر خاص درباب جهان و انسان و تدبیر جامعه است که در شرایط خاص جامعه غربى رخ نموده است. این واژه در زبان فارسى به معناى دنیامدارى، دنیامحورى، دینگریزى و دینجدایى است.
در معناى اصطلاحى، بریان ویلسون در دائره المعارف دین، سکولاریسم را چنین تعریف مىکند: سکولاریسم یک ایدئولوژى است که مدافعان آن آگاهانه همه امور و مفاهیم ماوراى طبیعى و وسایط و کارکردهاى مربوط به آن را نفى مىنمایند و از اصول غیردینى یا ضددینى بهعنوان مبناى اخلاق شخصى و سازمان اجتماعى دفاع مىکنند.
به تعبیرى دیگر، قائلان به سکولاریسم مىکوشند زندگى انسان را از طریق ابزارهاى مادى صرف، یعنى عقل ابزارى و علومتجربىو بدون استعانت از وحى، توسعه و سامان بخشند. به لحاظ فلسفى، سکولاریسم خود را در ساختار نظامهاى فکرى و رفتارى عقلانى نمودار مىسازد؛ بهگونهاى که آموزههاى وحیانى و ماوراى طبیعى را کاملًا نادیده مىگیرد، یا مورد انتقاد قرار مىدهد. به لحاظ سیاسى نیز مىکوشد سیاست را از تأثیر آموزههاى دینى دور نگاه دارد. در حوزه تعالیم و تربیت نیز سعى مىکند تا تعالیم دینى را از برنامه آموزشى کنار نهد.
زمینهها و عوامل پیدایش سکولاریسم
عواملى چند باعث پیدایش سکولاریسم در مغربزمین شد که به برخى از آنها اشاره مىکنیم:
یک. متون مقدس و منابع اولیه دینى
تفسیرهاى ناروا از کتاب مقدس مسیحیان و اندیشههاى تحریفشدهاى که در این کتاب راه یافته بود راه را براى ظهور سکولاریسم هموار ساخت که برخى از آنها بدین قرار است:
جدایى دین از سیاست
در کتاب مقدس مسیحیان آمده است که حضرت عیسى علیه السلام در پاسخ به این پرسش فریسیان که آیا جزیه دادن به قیصر رواست، گفت: «مال قیصر را به قیصر ادا کنید و مال خدا را به خدا.»
این عبارت بدین معناست که جزیه دادن که کارى دنیوى است، شأن و مقام قیصر است و به خدا ارتباطى ندارد، یا به تعبیر دیگر، شأن و مقام حکومت از شئون بشرى و دنیوى است و نه از شئون الهى و دینى. بر اساس چنین تفسیرى، جدایى دین و امور خدایى از سیاست و حکومت، آموزهاى دینى است.
در تعبیرى دیگر، حضرت عیسى علیه السلام در پاسخ به سؤال پیلاطس که پرسید: آیا تو پادشاه یهود هستى؟ فرمود:
اگر پادشاهى من از این جهان مىبود، خُدّام من جنگ مىکردند تا به یهود تسلیم نشوم، لکن اکنون پادشاهى من از این جهان نیست.
از این تعبیر نیز به خوبى برمىآید که پادشاهى این جهان، مربوط به عیسى علیه السلام و حواریون او نیست و کسان دیگرى که با او نسبتى ندارند، باید در این جهان پادشاهى کنند. این آموزه درواقع جدایى دین از سیاست را اعلام مىدارد.
نبودِ قوانین اجتماعى و حکومتى
در آیین مسیحیت، قوانین اجتماعى و حکومتى یا به تعبیرى شریعت وجود ندارد و حتى مسیحیانى که تا نیمه اول قرن اول میلادى به شریعت تورات ملتزم بودند، از آن تاریخ به بعد شریعت تورات را که مشتمل بر برخى احکام اجتماعى بود، نسخ و ملغى کردند. در سال ۵۰ (یا ۴۹) میلادى شوراى مسیحیان اورشلیم مرکب از یعقوب، پولس، برنابا و دیگران، به نسخ شریعت موسى فتوا دادند که این خود به معناى حلال دانستن ربا، شراب، گوشت خوک و جز اینها بود. ایشان از محرمات، تنها به زنا و خوردن حیوانات خفهشده و خون و ذبیحه بتها بسنده کردند.
طبیعى هنگامى که در مسیحیت براى تدبیر و ساماندهى زندگى اجتماعى قوانین دینى نباشد، بهناگزیر باید از قوانین عقلى مدد گرفت.
ناسازگارى آموزههاى کلامى و فلسفى مسیحیت با عقل و علوم تجربى
در کتاب مقدس تحریفیافته مسیحیان، آموزههایى وجود داشت که با عقل و دانش تجربى سازگار نبود و این خود عامل و زمینهاى بود براى روشنفکران، دانشمندان و فیلسوفان که
نسبت به مسیحیت بىاعتنا و بىرغبت شوند و موضعى سکولاریستى اتخاذکنند و چون در دنیاى غرب، مسیحیت کاملترین دین تلقى مىشد، مسیحیتگریزى درواقع دینگریزى لحاظ شد. براى مثال مىتوان به آموزههاى گناه ذاتى انسان، مرگ فدیهوار عیسى مسیح، الوهیت و تجسد مسیح، تثلیث و عشاى ربانى اشاره نمود که مخالف عقل است. همچنین قدیس آگوستین (۴۳۰- ۳۵۴) و قدیس آکویناس (۱۲۷۴- ۱۲۲۴) فلسفه افلاطونى و ارسطویى را چنان با تعالیم مسیحى آمیخته بودند که انکارشان، انکار مسیحیت تلقى مىگردید.
ایان باربور در این باره مىگوید:
الهیات اهل کتاب در قرون وسطى آنچنان با مکتب ارسطو درهم آمیخته بود که هر معارضهاى با کیهانشناسى ارسطو را به حساب معارضه با مسیحیت مىگذاشتند.
البته در قرن هفدهم و هجدهم تفکر توماس آکویناس دچار فراموشى شد، اما دیگر بار احیا گردید که این امر تا حدى نتیجه بخشنامه پاپ لئوى دوازدهم بود. او در این بخشنامه، مطالعه آثار توماس آکویناس را بر همه دانشجویان الهیات ضرورى دانست و تعلیمات آکویناس را معیارى قرار داد که عالمان الهیات نباید جز به دلایل مهم از آن دور شوند.
(۱). از دیدگاه مسیحیت، خطاى آدم و حوا در خوردن درخت ممنوعه، یعنى درخت معرفت باعث شد آنان ذاتاً گنهکار و پلیدگردند و بدین طریق، این گناه ذاتى را براى بشریت به ارث بگذارند. (تورات، سِفْر پیدایش، ۱۷- ۲٫) بر اساس این آموزه، جستجوى معرفت در تعارض با رستگارى و خلود انسان در بهشت است. انسان یا باید علم و دانش را برگزیند، یا سعادت در بهشت را.)
به نظر مسیحیان، عیسى رنج را تحمل نمود و به صلیب کشیده شد تا مرگ او فدیه انسان گنهکار گردد. (جان ناس، تاریخ جامع ادیان، ص ۶۰۷؛ نینیان اسمارت، تجربه دینى بشر، ج ۲، ص ۱۴۴٫)
بر طبق این آموزه، همه انسانها به علت خطاى دو نفر گنهکار مورد خشم و غضب الهى قرار مىگیرند و عیسى رنج را تحمل مىکند تا فرد دیگر به سعادت برسد. این آموزه مخالف عقل است؛ زیرا چگونه به صلیب کشیده شدن حضرت عیسى مىتواند گناه را از انسانهاى دیگر بزداید؟
همچنین جنجالى که بر سر تئورى تکاملى داروین و نظر گالیله و کوپرنیک در نجوم و تحقیقات انتقادى مربوط به کتاب مقدس و … در عالم مسیحیت بهپا شد، بسیارى از روشنفکران نیمه دوم قرن نوزدهم را به این فکر انداخت که دین و علم ضرورتاً در تعارض با یکدیگرند.
دو. رفتار و برخورد نادرست متولیان کلیسا
رفتار و برخورد ناشایست متولیان کلیسا، مردم را از دین گریزان کرد و سبب شد آنان در ساماندهى زندگى خود، دیگر به کلیسا اعتنایى نکنند. فساد مالى و اخلاقى، فروش آمرزشنامهها و دادگاههاى تفتیش عقاید ازجمله این رفتارهاى پلید و نادرست بود که به برخى از آنها به اختصار اشاره مىنماییم:
فساد اخلاقى
اصولًا یکى از عوامل دینگریزى آن است که رفتار متولیان و متصدیان دین با گفتار آنها متفاوت باشد. از این روست که در تعالیم اسلامى تأکید شده است کسانى که به تربیت دینى مردم همت مىگمارند، پیش از پرداختن به تربیت آنها باید به تربیت و تأدیب نفس خود بپردازند. تفاوت در گفتار و رفتار حاکمان کلیسا و اخلاق ناپسند آنها، خود یکى از عوامل دینگریزى بوده است.
ویل دورانت، مورخ بزرگ مغربزمین در کتاب تاریخ تمدن مىنویسد:
زمینه اخلاق در میان روحانیان به قدرى سست بود که مىشد هزاران شاهد براى اثبات آن آورد. زندگى بىبندوبار روحانیان ایتالیا موضوعى است که بهکرّات در ادبیات ایتالیا نمودار شده است.
پاپ لئوى دهم در سال ۱۵۱۶ درباره راهبان چنین مىگوید: بىانضباطى در دیرهاى فرانسه و زندگى نامتعادل و ناسنجیده راهبان، چنان فزونى یافته است که هیچکس- نه پادشاه، نه حاکم و نه مردم- براى آنها ارزش و احترامى قائل نیست.
ویل دورانت در همین باره مىنویسد: نفرت مردم از روحانیان فاسد در این ارتداد و از دینبرگشتگى بزرگ، عامل کوچکى نبود.
برخوردهاى خشن با دانشمندان
دینى که باید حامى علم و تفکر و تعقل باشد، به گونهاى جلوه کرد که هیچگاه با پیشرفت و طرح نظریات جدید علمى سرِ سازگارى نداشت. بنابراین میان روشنفکران و متفکران، این اعتقاد پدید آمد که باید از میان آن دو یکى را برگزینند: دین و یا پیشرفت و طرح نظریات علمى. متفکران و اندیشمندان به جاى اینکه با دین تحریفشده و روحانیان فاسد مبارزه کنند، بهخطا اصل دین را کنار نهادند.
ویل دورانت آمار قربانیان این برخورد خشن را بدینسان گزارش مىدهد: از سال ۱۴۸۰ تا ۱۴۸۸، ۸ هزار و ۸۰۰ تن سوخته و ۹۶ هزار و ۴۹۴ تن به کیفرهاى مختلف محکوم شدند و از سال ۱۴۸۰ تا ۱۸۰۸، ۳۱ هزار و ۹۱۲ تن سوخته و ۲۹۱ هزار و ۴۵۰ تن محکوم شدند.
بر این اساس کلیسا بدترین نوع خشونت را با استناد به دین و به نام دفاع از اعتقادات دینى، علیه دانشمندان و آزادىخواهان اعمال مىکرد. این رفتارها دین را در اذهان دانشمندان و متفکران، علمستیز و خردسوز جلوه داد و درنتیجه آنان را در صف مخالفان دین قرار داد.
تاکنون به برخى از عوامل و زمینههاى مهم پیدایش سکولاریسم برشمردیم. اکنون اجمالًا به مبانى و اصول سکولاریسم خواهیم پرداخت.
مبانى سکولاریسم
با توجه به تعریف سکولاریسم که مىکوشد زندگى انسان را در حوزههاى فردى، اخلاقى، اجتماعى، سیاسى و اقتصادى از طریق ابزارها و روشهاى مادىِ صرف و یا بر اساس اصول غیردینى یا ضددینى ساماندهى کند، مىتوان علمگرایى و عقلگرایى را از مبانى سکولاریسم دانست.
یک. علمگرایى
علمگرایى برگردان فارسى واژهmsitneicS است، به معناى اعتقاد به لزوم محوریت علومتجربى و روشتجربى در همه شئون زندگى. متفکر سکولار اعتقاد دارد که بر اساس علمتجربى مىتوان به تدبیر جامعه پرداخت. با رشد و تکامل و موفقیتها و دستاوردهاى چشمگیر علومتجربى نظیر فیزیک، ریاضیات، شیمى، زیستشناسى و نجوم در عرصههاى مختلف، این اعتقاد در ذهن برخى شکل گرفت که مىتوان به روش مشابه، نظامى فکرى در باب زندگى این جهانى طراحى کرد. از آنجا که روش علومتجربى، روش مکانیکى و مشاهده و آزمایش است که بر اساس آن هر حادثهاى برحسب حادثه پیش از خود تبیین مىگردد، طبعاً جهان نیز همانند ماشینى مکانیکى در نظر گرفته مىشود که وجود هر حادثه و حرکتى با توجه به علت آن ضرورى و حتمى است و دیگر نیازى به فرض عالم ماوراىطبیعت نیست.
از آنجا که روش مکانیکى در همه قلمروهاى دانش نظیر اخلاق، مابعدالطبیعه و دین کارآیى نداشت، چنین قلمروهایى از حوزه معرفت کنار نهاده شد و به حوزه معرفت تجربى بسنده گردید. درنتیجه، سکولار کردن دانش بدین معنا شد که حوزه معرفت باید به حوزه دانش تجربى محدود گردد و علوم غیرتجربى بهعنوان امور نامعقول و غیرعقلانى باید از حوزه علم جدا شود. به سخن دیگر، علمگرایى در حوزه شناخت، تجربهگرا شد که روش شناخت آن مشاهده و آزمایش و تجربه است.
مىتوان گفت پشتوانه تفکر سکولاریستى، نوعى مادىگرایى است که قلمرو هستى را به عالم ماده محدود مىکند و ماوراى عالم ماده و تأثیرات عالم ماوراءالطبیعى در عالم ماده را قابل شناخت نمىداند. درنتیجه مفاهیم و آموزههاى کتاب مقدس نظیر خدا، فرشته، بهشت، جهنم، وحى، امدادهاى غیبى، دعا و معجزات که از مفاهیم آزمونناپذیر تجربىاند و در مقیاس تجربه نمىگنجند، باید از حوزه علم و معرفت بیرون روند. بدین ترتیب دین و مفاهیم بنیادى آن از تدبیر و تبیینگرى امور دنیوى کنار نهاده شد.
دو. عقلگرایى
عقلگرایى، این باور است که همه رفتارها و عقاید باید مبتنى بر عقل باشد، نه احساسات یا عقاید دینى.
البته تصور سکولاریسم از عقل، آن عقلى است که از مبانى دینى بهره نمىگیرد.
این تعریف و کارکرد عقل، صحیح نیست؛ زیرا چه بسیار فیلسوفان عقلگرایى که با تکیه بر عقل، خدا و عقاید دینى را اثبات نمودهاند و در زمره متدینان زندگى مىکنند. بنابراین چنین معنایى از عقلگرایى- که بر اساس آن عقل نباید از اصول دینى بهره گیرد- درواقع ایجاد نوعى محدودیت بىدلیل براى عقل است.
در هر حال اندیشمندان دوره رنسانس با توجه به توانایى عقل در حوزه علمتجربى گمان کردند که مىتوان در همه عرصههاى زندگى به جاى دین بر عقل تکیه کرد و بر اساس آن، زندگى این جهانى را سامان بخشید.
حال پرسیدنى است چه عواملى باعث شد برخى از متفکران مغربزمین به این باور برسند که باید با عقل صرف و بدون استعانت از وحى به تدبیر زندگى این جهان بپردازند؟ عوامل متعددى در این باره مؤثر بود که به برخى از آنها اشاره مىکنیم:
۱٫ آموزههاى مسیحیت: بسیارى از آموزههاى مسیحیت نظیر تثلیث، گناه ذاتى انسان، الوهیت و تجسد عیسى مسیح رازوار بوده و با عقل هماهنگى ندارد و نمىتوان آنها را با عقل فهم کرد. از همین رو، این فکر در اذهان برخى پدید آمد که یا باید تعقل و تفکر را برگزید، یا دین و اعتقادات دینى را.
۲٫ تعابیر متفکران بزرگ مسیحى: این متفکران تعابیرى دارند که بر اعتقاد آنان به ناسازگارى عقل و دین دلالت مىکند:
ترتولیان (۲۲۰- ۱۶۰) از پدران کلیساى اولیه مىگفت: آتن را با اورشلیم چه کار؟ آکادمى را با کلیسا چه کار؟ روشن است که آتن و آکادمى نماد تعقل، فلسفه و علم، و اورشلیم نماد دین و کلیساست.
پولس، حوارى عیسى مسیح نوشت که باخبر باشید کسى شما را به فلسفه و مکر باطل نرباید.
در این تعبیر، فلسفه که نماد عقلگرایى است، در کنار مکر باطل قرار گرفته است.
۳٫ رخورد نادرست کلیسا با متفکران و فیلسوفان: عالمان و فیلسوفان بر اثر برخورد متولیان کلیسا با آنان به این باور رسیدند که از دین فاصله گیرند و تنها با عقل به تدبیر زندگى بپردازند.
نقد و بررسى
از آنچه گفتیم، بهنیکى برمىآید که سکولاریسم پدیدهاى غربى است که با توجه به شرایط و زمینههاى آن در جامعه غربى شکل گرفته است. برخورد نادرست حاکمان کلیسا با دانشمندان و عالمان چهبسا بیشترین نقش را در کنار نهادن دین داشته است. هرچند دانشمندان علومتجربى و متفکران شاید تا اندازهاى حق داشته باشند که با حاکمان کلیسا به جهت برخوردهاى نادرستشان، مخالفت ورزند، اما این مخالفت دلیلى نیست که بر اساس آن با اصل دین، خدا، عالم آخرت و قوانین عقلانى الهى نیز موافق نباشند. براى مثال، ممکن است کسانى طلاى تقلبى به بازار عرضه کنند و افرادى را نیز اغفال کنند. افراد اغفالشده که بسیار ناراحت و عصبانىاند، آیا باید از اصل طلا روىگردان شوند، یا از طلاى غیرواقعى و سوء استفاده کنندگان از آن؟
انسان واقعگرا مىتواند ضمن احترام به علومتجربى و عقل بشرى، از تعالیم وحیانى انبیاى الهى نیز براى ساماندهى زندگى خود و آخرت خویش مدد گیرد؛ چراکه هیچ ناسازگارى بین علومتجربى و عقل انسانى و تعالیم وحیانى وجود ندارد. از نگاه اسلام، کسب علم بر هر مسلمانى واجب و ضرورى است و عقل انسان همسنگ با تعالیم انبیاى الهى از حجیت و اعتبار برخوردار است، اما باید در کنار این اعتبار احترام، قلمرو محدود آنها نیز مورد توجه قرار گیرد.
اینک بهاختصار به نقد علمگرایى و عقلگرایى و نیز به دیدگاه اسلام در باب سکولاریسم مىپردازیم:
نقد علم گرایى
۱٫ هرچند اسلام براى علم ارزش بسیارى قائل است، این نکته را نیز باید یادآور شد که حوزه فعالیت علومتجربى، محدود به عالم مادى و آزمایش و تجربه است و در بیرون از این حوزه، یعنى عالم ماوراى طبیعى نمىتواند نفیاً و اثباتاً به اظهارنظر بپردازد. موضع علمتجربى در حوزه ماوراى عالم ماده، لاادرىگرى یا ندانمگویى است. بنابراین اگر سکولاریسم برآن است که از علومتجربى در زندگى مادى انسان بهره گیرد، کاملًا امرى پسندیده است، اما اگر با یافتههاى علومتجربى مىخواهد همه ابعاد وجودى انسان ازجمله بعد اخلاقى و معنوى و همچنین عالم ماوراى طبیعى و عالم آخرت را توجیه نماید، بىشک چنین تفکرى نادرست است؛ زیرا ابزار علمتجربى مشاهده و آزمایش است و چنین ابزارى در این حوزهها کارایى لازم را ندارد.
۲٫ یافتهها و نتایج علمى از قطعیت لازم برخوردار نیست؛ چه آنکه پیوسته فرضیهاى نو به جاى فرضیه پیشین مىنشیند. حال چگونه مىتوان با این یافتههاى لرزان و تغییرپذیر، به اظهارنظر قطعى درباب عالم پرداخت و عالم ماوراى طبیعت و آخرت را انکار نمود و زندگى انسان را به عالم مادى محدود کرد.
۳٫ اعتقاد به خدا و عالم آخرت، در ساماندهى زندگى انسان نقش تعیینکنندهاى دارد، اما لازمه علمگرایى و مادىگرایى نادیده گرفتن چنین اعتقاداتى و در واقع نادیده انگاشتن بخش مهمى از نیازهاى اساسى انسان است؛ چراکه انسان به لحاظ فطرى خداجو و جاوادنهطلب است.
بنابراین علمگرایى، قلمرو هستى را به عالم ماده محدود کرده است و از قلمروهاى دیگر هستى نظیر عالم ماوراى طبیعت و آخرت، غفلت ورزیده. همچنین از میان شیوههاى مختلف کسب آگاهى، به شیوه مشاهده و آزمایش بسنده کرده و از روش عقلى و شهود عرفانى و تعالیم وحیانى، صرفنظر نموده است. چنین غفلتى، محروم کردن انسان از دستیابى به حوزههاى دیگر معرفت است که ضایعهاى بس بزرگ براى انسان بهشمار مىرود.
نقد عقلگرایى
در بحث نیاز انسان به تعالیم انبیاى الهى یادآور شدیم که عقل حجت درونى انسان و مورد تکریم اسلام است، اما تنها با استفاده از آن نمىتوان به سعادت دنیا و آخرت نایل گردید. عقل انسان براى تدبیر زندگى دچار اختلاف و تناقضات بسیار است. هرکس بر اساس عقل ادعا مىکند که شیوه او براى ساماندهى زندگى اجتماعى، اقتصادى و اخلاقى صحیحتر است، از این رو اتفاقنظر افراد بر سر یک شیوه واحد، بسیار دشوار است. حال چگونه مىتوان بر پایه عقل، به شیوهاى واحد براى ساماندهى جامعه دست یافت؟ چنین آرمانى، هیچگاه براى آدمى حاصل نمىشود، از همین روى تنها راه چاره، متوسل شدن به دین و قوانین آن براى اداره جامعه است.
همچنین عقل انسان بسیارى از خوبىها و بدىها (نظیر خوبىِ عدالت و بدىِ ظلم) را به طور کلى درک مىکند، ولى در تشخیص مصادیق آن با مشکل رو به روست. بنابراین عقل به تنهایى نمىتواند راهگشاى انسان باشد.
دیدگاه اسلام در باب سکولاریسم
از دیدگاه اسلام پیامبران الهى براى این مبعوث شدهاند که انسان را از ظلمت برهانند و عدالت را در جامعه برپا نمایند و فضایل و کرامت اخلاقى را نیز به اوج رسانند. بىگمان لازمه اجراى این اهداف آن است که پیامبران، سرپرستى جامعه انسانى را بر عهده گیرند.
پارهاى از مسلمانانِ طرفدار سکولاریسم که دین را تنها در عرصه مسائل فردى خلاصه کردهاند و بر این باورند که اگر دین در عرصه سیاست دخالت کند از قداست آن کاسته مىشود، از آموزههاى اسلامى فاصله گرفتهاند. چرا که پیامبر اسلام هدایت امور دینى و دنیوى مردم را توأمان برعهده داشت و پس از او نیز امامان معصوم این هدایت عام را عهدهدار شدهاند. قرآن در آیهاى بهصراحت بیان مىکند که دین با فرمانروایى و تدبیر سیاسى جامعه سازگارى دارد:
ما به خاندان ابراهیم کتاب و حکمت دادیم، و به آنان ملکى بزرگ بخشیدیم.
در این آیه منظور از کتاب و حکمت، مرجعیت علمى و دینى است و مقصود از فرمانروایى بزرگ نیز مرجعیت سیاسى که خداوند به فرزندان حضرت ابراهیم علیه السلام عطا کرده است.
اجراى احکام اسلامى نیز نیازمند تشکیل حکومت است. اعتقاد به حکومت جهانى حضرت ولى عصر (عج) نیز بیانگر آن است که دخالت دین در عرصه مسائل اجتماعى و حکومتى، آموزهاى دینى است.
بنابراین دین با تدبیر زندگى دنیایى مردم همسمت و سو است و سکولاریسم نیز با تعالیم قرآن ناسازگار است.
۳٫ لیبرالیسم
امروزه جوامع غربى مىکوشند از تفکرى به نام لیبرالیسم دفاع کنند و آن را سرلوحه زندگى خود قرار دهند. اما لیبرالیسم چیست و آیا مىتوان زندگى انسان را بر اساس ارزشها و مبانى آن تدبیر نمود؟ براى پاسخ به این پرسش بهاختصار به بحث در باب لیبرالیسم مىپردازیم:
معناى لغوى و اصطلاحى
لیبرالیسم به معناى آزادىخواهى و آزادمنشى است که از واژه لیبرال بهمعناى آزادىخواه برگرفته شده است. لیبرال، فردى است که به آزادى و اختیار و قدرت انتخاب انسانها اعتقاد دارد و از آنجا که افراد گوناگون در برهههاى زمانىِ متفاوت از آزادى، معانى مختلفى قصد کردهاند، لیبرالیسم چند معنا و مبهم شده است.
لیبرالیسم پدیده و ایدئولوژى غرب صنعتى است؛ بهگونهاىکه نمىتوان آن را از تمدن غرب متمایز کرد. این اصطلاح در اصل اسپانیولى است و از نام حزبى سیاسى برآمده است که در اوایل قرن نوزدهم از استقرار حکومت مشروطه در اسپانیا طرفدارى مىکرد. بعدها اصطلاح لیبرال در کشورهاى اروپایى دیگر نیز رایج شد و براى نامگذارى حکومت، حزب، سیاست، یا عقیدهاى به کار رفت که طرفدار آزادى و مخالف دیکتاتورى و خودکامگى بود. لیبرالیسم در مقام نظام فلسفى، به نظامى بسته از تفکر با اصول ثابت و تغییرناپذیر تبدیل نمىشود.
لیبرالیسم را مىتوان به طور دقیق نگرشى به زندگى و مسائل آن وصف کرد که بر ارزشهایى همچون آزادى براى افراد، اقلیتها و ملتها تأکید دارد.
زمینههاى شکلگیرى لیبرالیسم
برخى سقراط (۳۹۹- ۴۷۰ ق. م) را از آن رو که به آزادى تحقیق و بیان اعتقاد داشت و همچنین پیتر آبلارد (۱۱۴۲- ۱۰۷۹ م) متکلم قرون وسطى را که از پذیرفتن بىچون و چراى آمریّت آباى کلیسا سرباز زد و بر عقل تأکید بسیار مىکرد، از لیبرالهاى برجسته دوران باستان و قرون وسطى مىدانند. اما چنانکه گفتیم، لیبرالیسم زاییده تمدن بعد از رنسانس غرب است.
شمارى از پیشگامان لیبرالیسم در طلوع عصر جدید به صحنه آمدند که برجستهترین آنها دزیدریوس اراسموس هلندى (۱۵۳۶- ۱۴۶۵)، رنهدکارت فرانسوى (۱۶۵۰- ۱۵۹۶) و جان میلتون انگلیسى (۱۶۷۴- ۱۶۰۸) و ایمانوئل کانت آلمانى (۱۸۰۴- ۱۷۲۴) مىباشند.
اراسموس، انسانگراى مسیحى و برجسته دوره رنسانس معتقد بود که آرمانهاى انسانگرایى، این امکان را دارند که در درون ایمان مسیحى جایى بیابند. دکارت در کتاب گفتار در روش، با بیانى ساده و روشن و درعینحال جسورانه مدعى حاکمیت عقل در امور انسانى شد. از نظر دکارت، عقلْ یگانه روش کشف حقیقت است. میلتون نیز منادى آزادى بود و کانت براى انسان بهعنوان یک فرد ارزشى ذاتى قائل شد.
افکار این متفکران درواقع زمینه ظهور لیبرالیسم در غرب را فراهم نمود. البته اندیشمندان دیگرى نیز در شکلگیرى لیبرالیسم نقش داشتند که براى نمونه مىتوان به جانلاک انگلیسى، جان استوارت میل و ژانژاک روسو اشاره نمود.
مبانى و ارزشهاى لیبرالیسم
لیبرالیسم، نوعى ایدئولوژى است که در کشورهاى مختلف، صورتهاى گوناگونى به خود گرفته است، اما مىتوان یک مجموعه از اصول و ارزشها را بهعنوان مبانى در همه آنها مشترک دانست:
۱٫ فردگرایى
یکى از مبانى لیبرالیسم، فردگرایى و یا برترى فرد بر هر گروه اجتماعى یا هیئت جمعى است که بر اساس آن باید با هر فرد همچون غایتى فىنفسه رفتار شود، نه همچون وسیلهاى براى پیشبرد اغراض و منافع دیگران. جامعه باید به گونهاى ساخته شود که از منافع و استقلال و هویت فرد حمایت کند. از این رو، برترى فرد بر جامعه یکى از ویژگىهاى اساسى ایدئولوژى لیبرالیسم است. فردگرایى در مقابل تفکرى در عصر فئودالیسم اروپایى بود که در آن افراد داراى هویتهاى شخصى و منحصربهفرد نبودند، بلکه افراد، اعضاى گروههاى اجتماعى بهشمار مىآمدند؛ مانند خانواده، آبادى، جامعه محلى یا طبقه اجتماعى. بنابراین زندگى و هویت افراد اساساً بر مبناى وضعیت گروههاى اجتماعى تعیین مىشد.
۲٫ آزادى
از دیدگاه لیبرالیسم، اعتقاد به شأن والاى فرد، به تعهدى در برابر آزادى او مىانجامد.
لیبرالها به شدت معتقدند که زندگى بدون آزادى ارزش زیستن ندارد و از همین روست که آنان همواره خواستهاند فرد را از تضییقات و اجبارهاى ناعادلانه و بازدارندهاى که حکومتها، نهادها و سنتها به او تحمیل مىکنند رها سازند. فرد خودمختار باید آزاد باشد تا شغلش را برگزیند؛ عقایدش را اظهار کند و حتى ملیت خود را تغییر دهد.
اما با این حال لیبرالها هرگز بر این باور نیستند که فرد حق بهرهمندى مطلق از آزادى را دارد. اگر آزادى نامحدود باشد، به صورت مجوز یا یک حق براى آسیب رساندن به دیگران درمىآید.
۳٫ عقلگرایى
دفاع لیبرالیسم از آزادى، با اعتقاد به عقلگرایى پیوندى تنگاتنگ دارد. از دیدگاه لیبرالیسم، انسان با عقل خود مىتواند بهترین منافع خود را بشناسد و پىگیرد و به تعبیرى عهدهدار زندگى خود شود و سرنوشت خویش را بسازد. از این رو لیبرالها، عقل را راهنما و هدایتگر خود مىدانند و نه وحى را.
لیبرالها به جهت عقلگرایى، همانگونه که مدافع آزادى بىدینى و بىاعتقادى هستند، از آزادى اعتقاد و دین نیز دفاع مىکنند. بدین بیان، آنان کلیسا را نهادى خصوصى مىدانند که باید آن را همانند همه نهادهاى دیگر پذیرفت. از نظر لیبرالها، رسیدن به آزادى کامل دینى مستلزم دنیوى یا غیردینى ساختن زندگى عمومى است. به طور کلى لیبرالها در همهجا از جدایى کلیسا از دولت، آموزش همگانى و غیردینى، ازدواج مدنى و قوانین اجازهدهنده طلاق دفاع کردهاند.
به تعبیرى دیگر، آنان به نوعى سکولاریسم اعتقاد دارند که در آن نهاد دین باید از نهاد دولت و حکومت جدا باشد و دین تنها به حوزه خصوصى افراد مربوط است.
۴٫ عدالت و برابرى حقوق انسانها
یکى دیگر از اصول بنیادین تفکر لیبرال، برابرى و عدالت است که بر طبق آن همه افراد از حقوق و احترام یکسان برخوردارند و در برابر قانون داراى حقوق برابرند و حق دارند از آزادى مدنى برخوردار باشند. هیچ قانونى نباید به برخى، امتیازات خاصى بدهد و به برخى نیز تبعیضهاى خاصى تحمیل کند. قانون، خواه یارىدهنده و حمایتکننده و خواه مجازاتکننده باید براى همه یکسان باشد.
لیبرالها کسب ثروت را نشانه شایستگى افراد مىدانند. آنها معتقدند افراد از طریق پشتکار و بهکارگیرى قابلیتهاى فردى دارایى و ثروت را کسب نمودهاند.
۵٫ تساهل
تساهل به معناى مدارا، آرمانى اخلاقى و اصلى اجتماعى است که به مردم اجازه مىدهد که به طریقى سخن بگویند و عمل کنند که مطلوب ما نباشد. لیبرالها اغلب این جمله معروف ولتر (۱۷۷۸- ۱۶۹۴) را تکرار کردهاند که من از آنچه تو مىگویى بیزارم، اما تا پاى مرگ از حق تو براى گفتن آن دفاع مىکنم.
آزادىهاى مدنى نظیر آزادى بیان، آزادى تشکیل انجمنها و آزادى دین و مذهب، جملگى ضامن تساهلاند. از این رو، بیشتر مفسران مىپذیرند که لیبرالیسم دستدردست کثرتگرایى تلاش مىکند؛ آن هم در راستاى ایجاد تنوع در ارزشها و عقاید و علایقى که فىنفسه خوب تلقى مىشوند.
دفاع لیبرالیسم از تساهل ابتدا در قرن هفدهم در تلاش نویسندگانى همچون جانمیلتون (۱۶۷۶- ۱۶۰۸) و جانلاک براى دفاع از آزادى گزینش دین و مذهب، ظهور کرد. جانلاک در نامهاى درباره تساهل استدلال کرد که چون وظیفه حقیقى حکومت همانا صیانت از حیات، آزادى و مالکیت افراد است، هیچگونه حقى براى مداخله در «مراقبت از روح انسانها» ندارد.
بنابراین لیبرالیسم درواقع مشوّق نسبیتگرایى اخلاقى و فرهنگى است.
نقد و بررسى
چنانکه گفتیم، لیبرالیسم ساخته غرب صنعتى است که با توجه به شرایط حاکم در غرب رشد و تکامل یافت. مبانى و ارزشهاى لیبرالیسم تا حدى در عناوین کلى آن نظیر احترام به فرد، عدالت، پیروى از عقل و همزیستى مسالمتآمیز، مورد قبول عقل و اسلام است. اما همانگونه که متفکران لیبرالیست نگرشهاى مختلفى نسبت به این آموزهها دارند و با این وجود عناوین کلى آن را مىپذیرند، اسلام نیز اینگونه عناوین را قبول دارد، ولى معناى خاصى از آنها اراده مىکند. اینک برخى از ارزشها و مبانى لیبرالیسم را مورد نقد و بررسى قرار مىدهیم.
۱٫ فردگرایى، آزادى و عقلگرایى را مىتوان ملازم هم دانست. اگر باید در برابر هر گروه اجتماعى برترى را به فرد داد، بدینْ معناست که باید آزادى او محترم شمرده شود. دفاع از آزادى فرد، ملازم با اعتقاد به عقلگرایى که عنصر محورى آن آزادى است مىباشد.
آزادى مفهوم بسیار دلنشینى است که همه انسانها بدان عشق مىورزند و براى آن مبارزه مىکنند و حتى جان خود را در این راه قربانى مىکنند. اما هنگام سخن درباره آزادى، باید از خود پرسید آزادى از چه چیز و براى چهچیز؟
لیبرالها براین باورند که آزادى به معنا رها شدن فرد به حال خود است تا فارغ از مداخله دیگران به دلخواه خویش عمل کند. این معناى از آزادى جنبه منفى دارد؛ زیرا مبتنى بر نبودِ محدودیتها و الزامات خارجى براى فرد است. اما سؤال مهمتر، آزادى براى چه چیزى بود که لیبرالهاى جدید و متأخر، هوادار و مجذوب آن شدند و آن را آزادى مثبت نامیدند که بر اساس آن انسان آزاد است تا استعدادهاى خود را شکوفا سازد.
در بحث آزادى پرسش اساسى این است که آدمى باید آزاد باشد تا چه کارى انجام دهد؟
روشن است که انسان داراى دو دسته تمایلات است: یکى خواستهایى که برخاسته از تمایلات نفسانى و حیوانى اوست که با حیوانات مشترک است و دیگرى خواستهایى که مترقى و عالى است و مربوط به جنبههاى انسانى اوست.
چه بسیار انسانهایى که اگر به حال خود رها شوند، پیرو هواىنفس و تمایلات نفسانى خود مىگردند که میگسارى، قماربارى، شهوترانى بىحد، خودکشى، همجنسبازى، اعتیاد به موادمخدر، ثروتاندوزى و استعمارگرى و بردهدارى نوین، بهگونهاىکه در ظاهر با آزادى فرد منافاتى ندارد، در زمره این تمایلات است. افرادى که مرتکب این اعمال زشت مىگردند- که شمار آنها هم کم نیست- چنین اعمالى را بر اساس عنصر آزادى و احترام به فرد و عقلانیت، توجیه مىکنند.
انسان لیبرال از قید و بندهاى خارجى آزاد شده است تا چه انجام دهد؟ او تمایلات حیوانى
و نفسانى خود را ارضا مىکند یا خصایص عالى انسانى، یعنى حقیقتطلبى، عدالتخواهى، ظلمستیزى و جز اینها را؟ درست است که انسان لیبرال به ظاهر خود را از اسارت قدرتهاى بیرونى فارغ نموده است، اما برده و اسیر تمایلات نفسانى خود شده که این نوع بردگى ذلیلانهتر از بردگى بیرونى است؛ چنانکه امیرمؤمنان على علیه السلام مىفرماید:
عبدُ الشّهوهِ أَذلُّ من عبدالرِّق؛
بنده شهوت از بنده مالک و ارباب ذلیلتر است.
پیامبر گرامى اسلام مىفرماید: مبارزه با تمایلات نفسانى، جهاد اکبر است که مهمتر از مبارزه با دشمنان بیرونى انسان است که جهاد اصغر مىباشد.
یکى از اهداف پیامبران الهى نیز آن است که انسان را تزکیه کنند و به گونهاى بپرورانند که بتواند در عرصه صفات انسانى رشد و تعالى یابد و به تعبیرى اسیر و بنده شهوت نگردد. بسیارى از مناسک دین نظیر نماز و روزه نیز در این راستا قابل توجیهاند.
بنابراین تعلیم و تربیت و شرایط زندگى در جامعه باید به گونهاى برنامهریزى شود که در جهت رشد و تعالى صفات اخلاقى و انسانى باشد، نه اینکه تعلیم و تربیت و برنامه آموزشى خنثى باشد و حتى برنامهها به سوى رشد ویژگىهاى حیوانى و رذایل اخلاقى جهت یابد. این در حالى است که از نظر لیبرالها، دولت هیچگونه حقى براى مداخله در مراقبت از روح انسانها ندارد.
بنابراین اشکال عمده لیبرالیسم این است که کوشیده انسان را بهظاهر از الزامات بیرونى برهاند، ولى او را گرفتار و بنده هواى نفس گردانیده است. انسانها براى رهایى از بندگى برون و درون ناگزیرند از دین حقیقى و تحریفناشده که همان دین اسلام است، پیروى نمایند تا سعادت دنیا و آخرت خود را تأمین کنند.
همچنین اعتقاد به فردگرایى نباید مانع از آن باشد که جامعه نیز بستر و زمینه رشد و تعالى معنوى در فرد را فراهم آورد؛ چراکه جامعه و فرد تأثیرى متقابل برهم دارند؛ یعنى همانگونه که به فرد اصالت مىدهیم، باید به جامعه نیز اصالت دهیم که این برخلاف آموزه لیبرالیسم است.
۲٫ در بحث از عقلگرایى مطرح شد که لیبرالها عقل را راهنما و هدایتگر خود مىدانند، نه وحى را. شکلگیرى چنین اعتقادى که در آن عقل در برابر وحى و دین قرار مىگیرد، ناشى از آموزههاى دینى مسیحیت است؛ بدین بیان که آموزههاى اساسى این دین نظیر تثلیث، الوهیت عیسى، مرگ فدیهوار عیسى، گناه ذاتى انسان و عشاى ربانى با عقل همخوانى ندارد و انسان براى اعتقاد به این آموزهها باید عقل خود را کنار نهد و به آنها ایمان آورد. لیبرالها با توجه به این نوع نگرش به دین، این باور را پذیرفتند که انسان یا باید از دین تبعیت کند، یا از عقل. بنابراین عقلگرایى بدین معناست که انسان از عقل پیروى کند، نه از دین و وحى.
این پندار لیبرالها از رابطه عقل و دین به هیچ رو صحیح نیست. در اسلام بر این نکته تصریح شده است که خردمندان و صاحبان عقل و خرد هستند که خدا و دین را مىپذیرند و خوبى و بدى را باز مىشناسند و به بهشت رهنمون مىگردند و در مقابل کافران و مخالفان دین افرادىاند که از تعقل و خردورزى بىبهرهاند. عقل در دین اسلام حجت باطنى نام گرفته که همسنگ با حجت بیرونى (انبیا و رسولان الهى) است. بنابراین انسانها درعینحال که مىتوانند عقل را راهنما و هدایتگر خود بدانند، همین عقل آنها را به دین رهنمون مىکند تا جامعه خود را بر اساس آموزههاى دین تدبیر نمایند؛ چه آنکه دین، رشد و تعالى صفات اخلاقى و انسانى را درپى دارد.
۳٫ لیبرالها بر اساس عقلگرایى، به حکومت سکولار معتقد شدهاند که در آن نهاد دین باید از نهاد حکومت جدا باشد. اندرو هىوود در این باره مىگوید:
یکى از ویژگىهاى مهم فرهنگ لیبرالیستى را تمایز میان قلمرو عمومى و خصوصى زندگى تشکیل مىدهد. بر مبناى این تمایز، یک جدایى کامل میان قلمرو عمومى و خصوصى زندگى وجود دارد: قلمرو عمومى زندگى توسط قواعد اجتماعى به وجود مىآید و تابع اقتدار سیاسى است. در قلمرو خصوصى زندگى، مردم از این آزادى بهرهمند هستند که به میل خود رفتار کنند. مزیت بزرگ این تمایز از منظر یک لیبرال این است که با محدود کردن قدرت دولت به لحاظ دخالت در امور شخصى یا خصوصى، آزادى فرد را تضمین مىنماید. اما ضمناً آثار و عوارض مهمى براى دین دارد؛ زیرا آن را به زندگى
خصوصى محدود مىکند و اجازه مىدهد که زندگى اجتماعى بر یک مبناى دقیقاً غیردینى سامان یابد.
بنابراین قائلان به لیبرالیسم اعتقاد دارند که دین امرى شخصى است و نباید در حوزه اجتماعى و تدبیر زندگى دخالت نماید.
اشکال این دیدگاه آن است که ما از پیش براى دین تعیین تکلیف کردهایم که تو در چه حوزهاى دخالت کن و در چه حوزهاى دخالت نکن. حال اگر با بررسى دین بهویژه اسلام آشکار شد که بسیارى از آموزههاى آن مربوط به حوزه اجتماعى است، آیا مىتوان به اسلامباوران گفت که شما متدین به دین اسلام باشید، ولى بسیارى از آموزههاى آن را ناصحیح بدانید؟ این تناقض است که انسانها آزادى انتخاب دین را داشته باشند، اما نتوانند به آموزههاى آن دین جامه عمل بپوشانند. البته خصوصىسازى دین درمورد مسیحیت ممکن است روا باشد؛ چه آنکه تدبیر و برنامهریزى مشخصى براى زندگى اجتماعى انسانها ندارد، ولى این امر در مورد اسلام صحیح نیست.
۴٫ یکى دیگر از مبانى لیبرالیسم، عدالت و برابرى انسانها در برابر قانون است. اینکه همه انسانها در برابر قانون، حقوق برابر داشته باشند، امرى بسیار نیکوست. اما عدالت، تنها به این جنبه محدود نمىشود. براى مثال، عدالت در ساختار حاکمیت و دولت به چه معناست؟
آیا حاکمان باید داراى صفات اخلاقى نیکو باشند، یا اینکه تبهکاران و صالحان بهیکسان حق حاکمیت دارند؟ آیا عدالت اقتضا مىکند که حاکمان فقط به جنبههاى مادى و حیوانى انسان توجه کنند و زمینه رشد و شکوفایى آن را مهیا سازند، یا اینکه باید به صفات و فضایل اخلاقى انسان نیز بنگرند و بستر رشد آن را فراهم کنند؟ آیا اقتضاى عدالت این است که حکومت، کانون خانواده را حفظ کند، یا زمینه متلاشى شدن آن را فراهم سازد؟ آیا عدالت اقتضا مىکند که نسبت به تربیت فرزندان، مادر عهدهدار آن شود یا پدر و یا هر دو؟ در حوزه قانونگذارى عدالت به چهمعناست؟
بنابراین عدالت ابعاد وسیعى دارد. ما هنگامى مىتوانیم درمورد انسانها و زندگى خانوادگى و اجتماعى آنها قوانین عادلانهاى وضع کنیم که کاملًا ابعاد وجودى انسان را بشناسیم و این کارى است که از عهده آدمى برنمىآید. بىشک تنها خداوند حکیم که خالق انسانهاست مىتواند با علم و حکمت نامتناهىاش قوانین عادلانهاى براى انسانها و اداره زندگىشان وضع نماید که البته این قوانین در قالب دستورهاى دینى جلوهگر شده است.
خداوند یکى از اهداف بعثت انبیا را اقامه قسط و عدل در جامعه مىداند؛
بدین معنا که باید روابط و مناسبات اجتماعى بر اساس عدالت تنظیم شود. حتى پیامبر اسلام مىفرماید: من مأمور هستم که در میان شما عدالت ورزم.
از این رو، یکى از اهداف پیامبران اجراى عدالت در تمام ارکان زندگى است. شواهد بسیار حاکى از آن است که اگر مىباید عدالت در تمامى ابعاد در جامعه اجرا شود، این وظیفه از عهده پیامبران الهى بهتر برمىآید تا افراد لیبرال.
در پایان باید گفت که لیبرالیسم در عمل به گونهاى دچار ضعف و تزلزل گردیده است که تاریخ شاهد شکست مبانى و اصول و ارزشهاى ناشى از آن است.
گوهر مشترک دین و راز تعدد شریعتها
گوهر مشترک دین
گوهر و حقیقت مشترک همه شریعتهاى الهى، اسلام است که همان تسلیم بودن در برابر خداست. بىشک همه ادیان در اصول دین، یعنى توحید، نبوت و معاد و در اصول اخلاقى و کلیات احکام فردى و اجتماعى مشترکاند.
راز تعدد شرایع
شرایط زندگى انسانها در طول تاریخ اقتضا دارد که برخى احکام جزئى و فرعى با هم متفاوت باشند. از آنجا که چنین شرایطى متغیر است، تبعاً احکام متناسب با آنها نیز متغیر مىباشد و راز تعدد و نسخ شریعتها نیز همین است. از این روست که خداوند مىفرماید:
لِکُلٍّ جَعَلْنا مِنْکُمْ شِرْعَهً وَ مِنْهاجاً؛ براى هر یک از شما [امّتها] شریعت و راه روشنى قرار دادهایم.
بنابراین شریعتهاى گوناگون، متناسب با استعداد و شرایط زندگى انسانها و مقام انبیاى الهى شکل مىگیرند. همه شرایع در اصول مشترک هستند و با هم اختلافى ندارند، اما در برخى احکام به مقتضاى زمان با هم تفاوت دارند و شریعت بعدى، شریعت پیشین را در آن مورد نسخ مىکند. آخرین شریعت که پیامهاى آن تا روز رستاخیز اعتبار خاصى دارد و شریعتى پس از آن نخواهد آمد، شریعت پیامبر خاتم است.
راز جاودانگى و حقانیت شریعت اسلام
از آنجا که دین اسلام آخرین و کاملترین شریعت است، قوانین اساسى آن نیز جاودانه مىباشد. قرآن و روایات اسلامى نیز جاودانه بودن احکام و قوانین اساسى اسلام را بهصراحت بیان مىدارند. خداوند در قرآن کریم اعلام مىکند که هیچ باطلى به قرآن راه ندارد.
همچنین پیامبر صلى الله علیه و آله در حدیثى مىفرماید:
حلال محمد حلال الى یوم القیامه و حرامه حرام الى یوم القیامه ؛ حلال محمد تا روز قیامت حلال است، و حرام وى تا روز قیامت حرام.
اکنون جاى این پرسش است که راز جاودانگى شریعت اسلام در چیست؟ در پاسخ باید گفت، قوانین اسلام بر اساس ساختار وجودى و فطرت انسان وضع شدهاند و چون این گوهر وجودى در طى اعصار و قرون ثابت است، قوانین اسلام نیز ثابت و پابرجاست و رمز بقاى قوانین اسلام نیز همین است.
هر چند رشد صنعت و فنآورى، شکل زندگى را دگرگون ساخته است، اما نتوانسته با ماهیت انسان چنین کند. بىشک یک سلسله امور که برخاسته از فطرت آدمى است، در طى اعصار و قرون ثابت مانده است؛ علاقه به علمآموزى و رشد و تکامل، علاقه به همنوع و حتى حیوانات و محیطزیست، تمایل به تجارت و مالکیت خصوصى و روابط اجتماعى و خانوادگى، نیاز به همسر، مسکن و پوشش، صیانت نفس، عشق به زیبایى و همچنین یک سلسله مسائل اخلاقى نظیر گرایش به عدالت، وظیفهشناسى، کمک به همنوع، ایثار و فداکارى و اجتناب از ظلم، دروغ و خیانت از این دست امور هستند.
بنابراین هرچند شکل زندگى امروزه با گذشته تفاوت یافته است، اما امور فطرى انسان همچنان ثابت و پابرجاست. قرآن نیز این حقیقت تأکید مىکند:
فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْها لا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ؛ پس روى خود را با گرایش تمام به حقّ، به سوى این دین کن، با همان سرشتى که خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرینش خداى تغییرپذیر نیست. این است همان دین پایدار، ولى بیشتر مردم نمىدانند.
بر اساس این آیه، گرایش انسان به دین، مقتضاى فطرت آدمى است و این فطرت نیز تغییرپذیر نیست و همچنین خود دین نیز مطابق با فطرت اوست.
ممکن است پرسیده شود از آنجا که جامعه انسانى روز به روز در حال پیشرفت و گسترش است و انسانها همواره با مسائل تازه روبهرو مىگردند و با توجه به محدودیت و ثبات قوانین اسلامى چگونه مىتوان حکم همه این مسائل را تعیین نمود؟
در پاسخ باید گفت منابع احکام اسلامى آنچنان غنى و گسترده است که حکم هر مسئلهاى را مىتوان با توجه به این منابع تعیین نمود؛ درست همانند مسائل ریاضى که ریاضىدانان مىتوانند هر مسئله را با توجه به اصول اساسى ریاضیات حل کنند.
عالمان اسلام افزون بر منابع غنى و سرشار دینى، ابزارهاى دیگرى نیز در اختیار دارند که مىتوانند با بهرهگیرى از آنها حکم هر مسئلهاى را مشخص نمایند:
۱٫ حجیت و حکم عقل: اسلام با اعتباربخشى به احکام صحیح عقلى توانسته است حکم برخى از مسائل را تعیین کند. در روایات اسلامى، حجیت عقل همطراز با حجیت قرآن و روایات قرار گرفته است. از این رو، عقل یکى از منابع فقه اسلامى است که به مدد آن مىتوان حکم پارهاى از مسائل را تعیین نمود.
۲٫ قاعده اهم و مهم: از آنجا که احکام اسلامى، تابع مصالح و مفاسد است و از سویى مصلحت و مفسده چیزها نیز یکسان و مساوى نیست، عالمان اسلامى در برخى موارد باید مصالح و مفاسد را با هم بسنجند و مصلحت کم اهمیتتر را فداى مصلحت مهمتر نمایند. این همان قاعده اهم و مهم است که به کمک آن بسیارى از مشکلات فراروى عالمان اسلامى حل مىشود. مثلًا از یک سو، در روزگار ما تشریح جسد براى پیشرفت علم پزشکى ضرورى شناخته شده است و از سوى دیگر در اسلام جسد و بدن میت مسلمان از احترام خاصى برخوردار است. بنابراین هر دو امر مصلحت است، ولى باید دید کدام مصلحت مهمتر است.
آیا پیشرفت و تحقیقات پزشکى که موجب سلامتى هزاران فرد مىشود، مهمتر است یا احترام به بدن میت؟
۳٫ گشوده بودن باب اجتهاد: این مورد که از افتخارات و امتیازات مذهب تشیع است، خود از عوامل مؤثر در جاودانگى شریعت اسلام بهشمار مىرود. عالمان دین با استفاده از قرآن، روایات، اجماع و عقل، در پرتو اجتهادِ زنده، پویا و مستمر، حکم مسائل و حوادث جدید را استنباط مىکنند.
۴٫ پیروى از قواعد حاکمه فقهى: در شریعت اسلام یک سلسله قواعدى نظیر «نفى حرج» وجود دارد که عالمان اسلامى بسیارى از گرهها را با به کارگیرى آنها مىگشایند.
فقها این قواعد را «قواعد حاکمه» نامیدهاند؛ یعنى قواعدى که بر تمامى احکام و مقررات اسلامى چیرهاند و بر همه آنها حکومت مىکنند. بر پایه این قواعد، هر حکمى از احکام اسلامى که مستلزم حرج و مشقت و ضرر و زیان باشد، برداشته مىشود. البته تشخیص مصادیق آن برعهده عالمان دین است. بر این اساس مىتوان گفت پیروان مکتبى که از این قاعدهها بهره مىگیرد هیچگاه در زندگى به بنبست نمىرسند.
از آنچه بیان شد بهخوبى برمىآید که شریعت اسلام جاودانه است و تا ابد مىتواند پاسخگوى نیازهاى دینى آدمیان باشد.
کثرتگرایى دینى و گوهر مشترک
در بحثهاى گذشته دیدگاه اسلام را در باب مذاهب و شریعتهاى مختلف بیان نمودیم.
امروزه تبیین و توجیه تکثر و تنوع ادیان یکى از مسائل مهم در عرصه فلسفه دین و دینپژوهى است. در این باره پرسش اساسى این است که آیا مذاهب و شریعتهاى مختلف از حقانیت و نجاتبخشى یکسانى برخوردارند؟ به تعبیرى دیگر، آیا همه آنها حق و عمل بدانها موجب رستگارى و دستیابى به بهشت جاویدان است، یا اینکه یکى از آنها حق و بقیه آمیزهاى از حق و باطلاند و یا آنکه عمل به تعالیم یکى از ادیان موجب رستگارى در آخرت مىشود و رستگارى پیروان دیگر ادیان بسته به شرایطى است؟
دیدگاههایى را که براى پاسخ به این پرسش شکل گرفتهاند مىتوان به سه دسته بخشبندى کرد:
۱٫ حقانیت و نجاتبخشى مطلق یک دین (انحصارگرایى)
بر اساس این دیدگاه تنها یک دین حقانیت کامل دارد و بقیه مذاهب هر چند ممکن است از حقانیت بهرهاى داشته باشند، حق مطلق نیستند و پیروان واقعى آن دین حقیقى نیز به طور مطلق اهلنجاتاند، اما پیروان سایر مذاهب چنین فرجامى ندارند.
نقد و بررسى
اسلام در جایگاه کاملترین و واپسین دین الهى، خود را حق و نجاتبخش مطلق مىداند. اما همه مذاهب پیش از خود را نیز تأیید مىکند و اعلام مىدارد که ادیان دیگر تحریف شدهاند، و پیروان آنها با شرایطى اهلنجات خواهند بود.
اسلام براى اثبات حقانیت خود، قرآن را معجزه جاویدان معرفى مىکند و اعلام مىدارد که اگر کسى در حقانیت آن تردید دارد، سورهاى مانند آن بیاورد.
قرآن در تأیید نجاتبخشى مطلق خود مىفرماید:
فَإِنْ آمَنُوا بِمِثْلِ ما آمَنْتُمْ بِهِ فَقَدِ اهْتَدَوْا؛ پس اگر آنان [هم] به آنچه شما بدان ایمان آوردهاید، ایمان آوردند، قطعاً هدایت شدهاند.
حال باید دید وظیفه مردم در شرایطى که مذاهب گوناگون نظیر اسلام، یهود و مسیحیت، هریک مدعى حقانیت و نجاتبخشى مطلق باشند چیست؟ بىگمان همه ادیان نمىتوانند از حقانیت یکسان برخوردار باشند؛ چراکه مسیحیت به تثلیت اعتقاد دارد و آخرین پیامبر و اصولًا خودِ وحى را حضرت عیسى علیه السلام مىداند، درحالىکه اسلام به خداى واحد معتقد است و پیامبراسلام صلى الله علیه و آله را آخرین پیامبر و خود را آخرین تعالیم الهى مىداند. به هر روى، همه این عقاید نمىتوانند حقانیتى یکسان داشته باشند. اما وظیفه مردم آن است که دلایل مذاهب مختلف را با توجه به معیارهایى که در اختیار دارند، ارزیابى کنند و هر کدام را که قوت و استحکام بیشترى داشت، برگزینند. قرآن در این باره مىفرماید:
فَبَشِّرْ عِبادِ* الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ؛ پس بشارت ده به آن بندگان من که:به سخن گوش فرامىدهند و بهترین آن را پیروى مىکنند.
همچنین در آیهاى دیگرى آمده است:
قُلْ هاتُوا بُرْهانَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ؛ بگو: «اگر راست مىگویید، برهان خویش را بیاورید.»
برخى از متفکران مغربزمین معتقدند اینکه یک دین به طور مطلق حق و نجاتبخش باشد و فقط پیروان خاص این دین اهلنجات باشند و پیروان مذاهب دیگر در آخرت گرفتار عذاب شوند، با رحمت واسعه خداوند منافات دارد. آنان این پرسش را مطرح کردهاند که چگونه ممکن است خداى رحمان و رحیم تنها اندکى از انسانها را به بهشت برد؟
در پاسخ به این اشکال مىتوان گفت اسلام در کنار اعتقاد به حقانیت و نجاتبخشى مطلق خود، به رحمت واسعه خداوند نیز معتقد است؛ آنگونه که مىگوید: رحمت خدا همه چیز را فرا گرفته است. از همین رو، اسلام معتقد نیست که بیشتر انسانها هرچند از پیروان مذاهب دیگر باشند، گرفتار عذاب مىشوند؛ زیرا آنها به دو گروه تقسیم مىشوند:
۱٫ گروهى که بر اثر عوامل محیطى و تبلیغاتى نتوانستهاند به حقانیت اسلام پىبرند و عوامل بیرونى مانع از دریافت پیامهاى دین نجاتبخش توسط آنان شده است. به جهت استضعاف فکرى محکوم به عذاب الهى نخواهند بود.
۲٫ گروهى که به آخرین شریعت الهى دسترسى داشته و مىتوانستهاند آیین حق را از غیر آن بازشناسند، اما در این مورد تقصیر نموده و به عللى بر پیروى از آیین نیاکان خود اصرار ورزیدهاند که بىشک اینان اهل عذاب الهى خواهند بود.
۲٫ شمولگرایى
شمولگرایى برآن است که یک دین خاص، حق مطلق است و پیروان آن نجات مىیابند، اما پیروان مذاهب دیگر نیز به اندازه انطباق با دین حق مىتوانند اهلنجات شوند. خاستگاه این نگرش، جهان مسیحیت است. مدافعان این دیدگاه معتقدند با اینکه دین مسیحیت از حقانیت و نجاتبخشى مطلق برخوردار است، کسانى هم که مسیحى نیستند، مىتوانند به سعادت جاودانه برسند و به تعبیر کارل رانر، متکلم برجسته کاتولیک، غیرمسیحیان مىتوانند حتى بدون آگاهى خود، مسیحیان گمنام نامیده شوند. امروزه شمولگرایى گستردهترین دیدگاه پذیرفتهشده در میان متکلمان مسیحى و رهبران کلیساست.
نقد و بررسى
شمولگرایى، تبیینى واقعگرایانه از تکثر دینى نیست. باید دید اگر پیروان هر دینى، دین خود را حق و معیار و پیروان سایر مذاهب را پیروان گمنام آن دین معرفى کنند، چه اتفاقى خواهد افتاد؟ به نظر مىرسد لازمه این نگرش، دیدگاهى غیر واقعگرایانه در باب شناخت واقعیتها و حقایق است. هر دینى داراى آموزههاى شناختى است که گاه این آموزههاى شناختى با هم متعارض و ناسازگار است. مثلًا دین مسیحیت به تثلیث معتقد است و اسلام به خداى واحد.
حال اگر پیروان هر دینى اظهار دارند که دین آنها حق است، عملًا با آموزههاى ناسازگار با هم روبهرو خواهیم بود. وظیفه هر انسانى آن است که با تأمل سعى کند به آموزه صحیح دست یابد و یا از میان شریعتها، شریعت حقیقى و درست را برگزیند. حال اگر افرادى بر اثر تعقل به این نتیجه رسیدند که خدا یگانه، تعالیم پیامبر اسلام همگى وحى الهى و قرآن نیز معجزه جاویدان است، اما بر مخالفت با این آموزهها اصرار داشتند، آیا باز اهلنجاتاند. از آنجا که خداوند این افراد را مورد مذمت قرار مىدهد، نمىتوانند اهلنجات باشند. چنین مىنماید که شمولگرایى دستکم برخلاف نظر اسلام است. البته اسلام با شرایطى، پیروان مذاهب دیگر را اهلنجات مىداند، ولى نه بهطورکلى. همچنین پیروان هر دینى باید به منابع دینى خود مراجعه کنند تا آشکار شود چه کسانى اهلنجاتاند و چه افرادى اهلنجات نیستند. اگر منابع دینى یک مذهب و آیین، پیروان مذاهب دیگر را با شرایطى اهلنجات نداند، آیا پیرو آن دین باز مىتواند به شمولگرایى اعتقاد پیدا کند؟ از این رو، شمولگرایى نمىتواند مبناى صحیح براى تبیین تکثر مذاهب مختلف باشد.
۳٫ کثرتگرایى
بر اساس دیدگاه کثرتگرایى همه مذاهب همزمان از حقانیت و نجاتبخشى یکسان برخوردارند. این دیدگاه، آموزههاى گوناگون و گاه متناقضِ همه مذاهب را بهطور یکسان صحیح و همچنین پیروان همه مذاهب را، اهلنجات مىداند و تفاوتى بین مذاهب مختلف قائل نیست. امروزه در جهان غرب، جانهیک بهعنوان یکى از صاحبنظران در قلمرو فلسفه دین، مدافع و مروج این دیدگاه است.
وى در توجیه فلسفى این رویکرد معتقد است که یک واقعیت متعالى یا حقیقت مطلق در خارج وجود دارد که وقتى انسانها با آن روبهرو مىشوند، تفسیرهاى مختلفى از آن به دست مىدهند که همه آنها صحیح است و آنچه مهم است، مواجهه با این واقعیت متعالى است، نه تفسیرهاى مختلف از آن. بر اساس این دیدگاه، پیروان هیچ دینى نباید تفسیرهاى خود را از این واقعیت متعالى، مطابق واقع بدانند، بلکه تنها باید بگویند براى ما چنین به نظر رسید.
نقد و بررسى
۱٫ جان هیک از لحاظ فلسفى اعتقاد دارد که یک واقعیت متعالى یا حقیقت مطلق در خارج وجود دارد که هیچ مذهبى نباید مفهوم و عقیده و تفسیر خود را بدان نسبت دهد. حال باید پرسید وى از کجا و به چه روشى به این اعتقاد رسیده که یک واقعیت متعالى در خارج هست؟
اگر راه و روشى براى رسیدن به این اعتقاد وجود دارد، ما مىتوانیم با همان روش، صفات و ویژگىهاى دیگر این واقعیت متعالى را کشف کنیم و به عالم خارج نسبت دهیم و درنتیجه یک تفسیر از خدا صحیح مىشود، نه همه تفسیرها. اما اگر هیچ روشى براى شناخت صحیح واقعیت متعالى وجود ندارد، از چه راهى مىتوان وجود آن را کشف کرد؟ بنابراین جانهیک با بنبستى روبهروست که یا باید واقعیت متعالى را انکار کند، یا اینکه برخى تفسیرها از واقعیت متعالى را صحیح بداند. او به هر یک از این دو اعتقاد یابد، با مشکل مواجه است.
۲٫ چنین دیدگاهى برخلاف اعتقادات مذاهب مختلف است. هر مذهبى تفسیر خاص خود از خدا و واقعیت متعالى در خارج را صحیح مىداند و دیگر تفسیرها را نادرست. براى مثال، اسلام اعتقاد دارد که خداوند حقیقت واحد، خالق، رحیم، رحمان، رزاق، حیاتدهنده، میراننده و جز اینهاست و هر تفسیرى را که مخالف آن باشد، نادرست مىشمارد. از این رو، اگر به مسلمانان گفته شود که شما تفسیر خود را از خداوند به خارج نسبت ندهید، آنها چنین دیدگاهى را نخواهند پذیرفت. بنابراین کثرتگرایى، تبیینى نیست که پیروان مذاهب به آن تن در دهند.
۳٫ قرآن که وحى الهى است، پیامبر اسلام را پیامآور همه جهانیان و خود را نیز کتاب آسمانى همه مردم معرفى مىکند و در این دعوت عمومى هیچ قوم و قبیله و پیروان مذهب دیگرى را استثنا نکرده است:
وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلَّا کَافَّهً لِلنَّاسِ بَشِیراً وَ نَذِیراً؛ و ما تو را جز [به سِمَتِ] بشارتگر و هشداردهنده براى تمام مردم، نفرستادیم.
وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلَّا رَحْمَهً لِلْعالَمِینَ؛ و تو را جز رحمتى براى جهانیان نفرستادیم.
اگر تفسیرهاى دیگر از خدا و سایر مذاهب صحیح مىبود، قرآن نمىبایست پیامبراسلام را پیامبر همه جهانیان و قرآن را کتاب آسمانى همه مردم معرفى کند. این در حالى است که قرآن حتى اهلکتاب را مذمت مىکند که چرا از اسلام پیروى نمىکنند:
یا أَهْلَ الْکِتابِ لِمَ تَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَکْتُمُونَ الْحَقَّ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ؛ اى اهل کتاب، چرا حق را به باطل درمىآمیزید و حقیقت را کتمان مىکنید، با اینکه خود مىدانید؟
در آیه دیگرى نیز مىفرماید:
اگر آنها نیز بهمانند آنچه شما ایمان آوردهاید ایمان بیاورند، هدایت یافتهاند. بر اساس این آموزههاى قرآنى پیامبر اسلام، اهلکتاب را به پذیرش آیین اسلام دعوت مىنمود که نامههاى پیامبر به سران کشورهاى روم، حبشه، ایران و رهبران قبایل یهودى و مسیحى از آن جمله است. پیامبر صلى الله علیه و آله از نجاشى، حاکم نصرانى حبشه، مىخواهد که به آیین اسلام درآید:
همانا من تو را به خداى واحد بىشریک و اطاعت از او دعوت مىکنم و مىخواهم از من تبعیت کرده و به آیین من ایمان بیاورى؛ چرا که من فرستاده خدا هستم.
آن حضرت در نامهاى به حاکم مسیحى قبط مصر و هرقل پادشاه روم مىفرماید:
من تو را به اسلام دعوت مىکنم و در صورت عدمپذیرش، مسئول گناه تمامى مردم قبط و روم خواهید بود.
بنابراین کثرتگرایى تبیین درستى براى مذاهب مختلف نیست و همچنین برخلاف آموزههاى قرآنى است. در واقع تبیین درست، همان نگاه اسلام به مذاهب و شریعتهاى مختلف است.